فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  چند وقت پیش نمایشگاه لوازم یدکی ماشین بود و شرکت بابایی هم اونجا یه غرفه خوشگل داشت ....  عسل خان هم رفت که به بابا جونش سر بزنه ... فقط یه کوچولو آتیش سوزوند... یه کوچولو کل نمایشگاه رو زیر و رو کرد ... یه کوچولو هم با عرض شرمندگی فراوان غرفه های بقیه رو زیر و رو کرد .... طفلی خانوم شکوری منشی باباجون که از اول تا آخر دنبال عسل خان ما دوید و از نفس افتاد... کلی هم از آقایون و خانومهای خارجی شکلات و چیزهای خوشمزه گرفت و به ما نداد ... خارجی های محترم هم یه عالمه با پسر جنتلمن مامان عکس گرفتن و هی لپش رو کشیدن و با خودشون یه چیزایی خارجکی گفتن که کلا ما نفهمیدیم چی بود...ولی یه چیزایی مثل آخییییییی ...چقدر شیطونه.....
27 آذر 1391

بدون عنوان

    سلام عزیز دل مامان می دونستی امروز تولد خواهر قشنگته مامانی ؟؟؟!!!!!!!!!!! خدا می دونه چقدر دوست داشتم یه جشن تولد بزرگ برای دخترم بگیرم مثل جشن تولد پسر گلم ولی نمیشه، چون الهه نازم خیلی از ما دوره به خاطر همین ما هم مجبور شدیم هدیه تولد دختر قشنگمونو براش پست کنیم .... اما از همین جا به دختر نازم می گم که خیلی دوستش داریم و همیشه به یادشیم .... تولدت مبارک دختر قشنگم   ...
17 آذر 1391

فرهنگ لغات این روزهای کیانوش مامان ...

  آبو.... آب آبو زی ( آب بازی ) شیام ( سلام) ابالضلللللللللللللل...( یا ابوالفضل ) ا ایی ... ( علی ) بابا... باباجو....( باباجون) ماما... ( مامان) ماماجو.. ( مامان جون ) بده بده بده بده ( بده) میسی ( مرسی) بیزی ....( بازی ) دستشویی بوس بــ ... ( بریم ) بووووووله .... ( بله) بوشه ... ( باشه ) دایی ... دالی  ...( دالی بازی ) اس .... ( اینس ، یک به زبان المانی ) توب.... توپ ددر درررررررررر  ( در) نه نه نه نه نه...( نه) دست اسب جوجو باسا ( پارسا) درد به به چیلا ؟...(چرا؟) چیه؟ کیو؟ ( کیه؟) مامان  می گه 1 ... 2 .... پسری می گه: سی ..... مامان می پرسه: هاپو می...
16 آذر 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان...   این چند روز خیلی سرمون شلوغ بود... بابایی دوباره رفت آلمان ،  من و قند عسل هم بساطمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مادر جون تا جیگر مامان کمتر غصه بخوره.... اما با این حال طبق معمول همه اون وقتهایی که بابایی از ما دوره پسر مامان کلی تو دلش غصه می خوره و خیلی سخت می شه اون خنده خوشگلش رو دید ..... روز اول رفتیم خونه خاله مامانی و عسل خان کلی با عمو اسماعیل بازی کرد ، روز بعدش رفتیم خونه خاله مهسا و جیگر مامان کلی آتیش سوزوند و یه روز هم با پدر جون رفتیم گردش و کلی به جیگر مامان خوش گذشت... خلاصه که این جور وقتها کل فامیل بسیج می شن و هر جور هنر و شیرین کاری رو که بلدن به کار می برن و با فسقل ...
2 آذر 1391
1